سینه ام تنگ شده و قلبم داخلش جا نمی شود. از آبسردکن آب برمی دارم و یک نفس می نوشم، آرام نمی شوم. بر می گردم روی صندلی ام. کیف کمری ام می لرزد. فاطمه است. نمی دانم جواب بدهم یا نه؟ می ترسم چیزی بپرسد و نتوانم جواب بدهم. شاید هم بخواهد همراهم بیاید. شاید از صدایم، بفهمد چطور فرو ریخته ام. دل به دریا می زنم:
-جانم؟
-کجایی داداش؟
چقدر صدایش گرفته. معلوم است حسابی گریه کرده. به صلاح نیست بگویم دارم می روم تهران و از آنجا پرواز دارم به عراق. می دانم الان حالش طوری ست که حاضر است همین الان بیاید فرودگاه و یک صندلی خالی در پرواز پیدا کند و همراهم بیاید. حرف را می پیچانم:
-گریه کردی دوباره؟
-خبری شده؟
درباره این سایت